دست به کار شدیم و با الوارهایی که دم دست بود، سنگری ساختیم.
بچه ها خیلی خسته شده بودند. می بایست روی آن خاک می ریختیم. بچهها خسته بودند و حوصله نداشتند. در همین حین دیدیم لودری در حال رد شدن از کنار سنگر است. به طرف لودر رفتم و از او خواهش کردم که یک مقدار خاک روی سنگر بریزد. با آن که خیلی عجله داشت حرف ما را روی زمین نینداخت و قبول کرد. با آمدن لودر بچهها خوشحال شدند. همه با لبخند و تکان دست از او تشکر کردند. راننده لودر هم که انگار تجربه اش کم بود با لودر روی سنگر رفت و آن را خراب کرد. و زحمت همه بچهها را برباد داد.
اباصلت رُمی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ