سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محفل راهیان نور

یاد یاران

چهارشنبه 87 شهریور 20 ساعت 10:1 صبح

خواستم به مناسبت روز شهید چیزی بنویسم، اگر چه دیر شده اما برای از شهید گفتن هیچ موقع دیر نیست!

گفتم تا شهید زنده است، تا کلام شهدآمیز شهید هست، من ٍ مرده چی بگم؟؟!!

این شما و اینهم کلامی زیبا از شهید احمدرضا احدی

دیگر نمی‌خواهم زنده بمانم! من محتاج نیست شدنم ، من محتاج تو هستم خدایا! بگو ببارد باران که کویر شوره زار قلبم سالهاست که سترون مانده است. من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم! خدایا دوست دارم تنهای تنها بیایم ، دوست دارم گمنام گمنام بیایم ، دور از هر هویتی. خدایا! اگر بگویی لیاقت نداری ، خواهم گفت:«لیاقت کدامیک از الطاف تو را داشته‌ام؟ خدایا دوست دارم سوختن را ، فنا شدن را ، از همه جا جاری شدن را ، به سوی کمال انقطاع روان شدن را ...

شهیدا! بر گورستان ما قدمی بگذار و فاتحه ای نثار روح مرده ما کن!

با اندکی کپی برداری از اینجا



  • کلمات کلیدی : خاطرات شهدا
  • به قلم: محمدحسین قانیان | نظرات دیگران [ نظر]

    قوطی کنسرو

    یکشنبه 87 خرداد 5 ساعت 3:0 عصر

    شب قبل از عملیات فتح المبین که منجر به فتح خرمشهر شد ، من(حسین قجه ای) و محسن وزوایی برای یافتن بهترین سیر هدایت گردان به پشت جبهه ی دشمن و تصرف توپخونه ی اونا به ماموریت رفتیم. پس از اتمام کار شناسایی برای استراحت دور هم نشستیم و کمپوتی رو باز کردیم. در حالی که آرام صحبت می کردیم  مشغول خوردن شدیم و به همدیگه تاکید می کردیم  که قوطی خالی رو ببریم تا نشونی از خودمون به جا نگذاشته باشیم. با خوشحالی به مقر برگشتیم و بعد ارائه ی گزارش کار ناگهان یادمون اومد که غفلت کردیم و قوطی رو همون جا جا گذاشتیم. دیگه کاری نمی تونستیم بکنیم ، فقط به خدا توکل کردیم. اوایل شب بعد محسن وزوایی با بیسیم اعلام کرد که راه را گم کرده. همه نگران بودند حتی فرموندمون حاج احمد متوسلیان به سجده رفته بود و با گریه به پروردگار التماس می کرد. چند لحظه بعد خبر داده شد که گردان راهش رو پیدا کرده و عملیات با رمز « فاطمه الزهراء (سلام الله علیها) » آغاز شده. بعد ها فهمیدم فرمانده ی گردان مسیر رو از روی همون قوطی جا مونده پیدا کرده!! همیشه می گفتم: خداوند این گونه شری رو به خیر رقم زد.



  • کلمات کلیدی : خاطرات شهدا
  • به قلم: علی مینائیان | نظرات دیگران [ نظر]

    راننده لودر ناشی !!!

    دوشنبه 87 اردیبهشت 2 ساعت 11:14 صبح

    دست به کار شدیم و با الوارهایی که دم دست بود، سنگری ساختیم.

    بچه ها خیلی خسته شده بودند. می بایست روی آن خاک می ریختیم. بچه‌ها خسته بودند و حوصله نداشتند. در همین حین دیدیم لودری در حال رد شدن از کنار سنگر است. به طرف لودر رفتم و از او خواهش کردم که یک مقدار خاک روی سنگر بریزد. با آن که خیلی عجله داشت حرف ما را روی زمین نینداخت و قبول کرد. با آمدن لودر بچه‌ها خوشحال شدند. همه با لبخند و تکان دست از او تشکر کردند. راننده لودر هم که انگار تجربه اش کم بود با لودر روی سنگر رفت و آن را خراب کرد. و زحمت همه بچه‌ها را برباد داد. 

     اباصلت رُمی

     



  • کلمات کلیدی : خاطرات شهدا
  • به قلم: جزیره مجنون | نظرات دیگران [ نظر]


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    رئیس جمهور را بر «مدل توسعه اسلامی» انطابق دهیم!
    اصول گرایی یا اصول پنداری؟
    انا لله و انا الیه راجعون
    اصلاحات و ابهامات
    گلچینی از کتاب های مفید برای یک دانشجو
    رئیس جمهور اسلامی کیست؟
    انتقاد برای انتصاب!
    [عناوین آرشیوشده]