برادرم را کتک می زدند و زیر پا، لگدمال می کردند، چادر از سر خواهرم می کشیدند، مادرم را سیلی می زدند، دستان پدرم را بسته بودند و دشنامش می دادند، خانه را روی سرمان خراب می کردند...
و من انگشت به دهان ایستاده بودم...
فقط نظاره گر بودم
دست روی دست می مالیدم
گاه نُچ نُچ می کردم
گاه فریاد می کشیدم
و گاه بی خیال رو بر می گرداندم
و همچنان برادرم را...
لاف می زنم... شعار می دهم...دروغ می گویم...که تو را برادر خود می دانم!
این روزها بیشتر احساس نفاق می کنم، وقتی سیر و پر می خورم و آسوده سر بر بالین می گذارم.
هر روز بعد از نماز، مرگ نثار خود می کنم:
مرگ بر منافق!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ